دلنیادلنیا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

دومین دلیل زنده بودن

رفتن به خانه

بر طبق رسوم خونواده ما، دخترا بعد از زایمان میرن خونه ماماناشون. بابام  سکته مغزی کرده و اصلا نمی تونه حرکت کنه و مادرم دائم داره ازش مراقبت می کنه. قبل زایمان هم خونشون بودیم. بعد از بیمارستان رفتیم خونه مامانم. اینم اولین روز تو خونه   ...
18 بهمن 1390

نمیگذاشتم بابا بخوابه

اولین روز بابا شدن مهرداد بود. من هم که با کسی غیر از مهرداد راحت نبودم فقط خواستم مهرداد پیشم بمونه. اولش به نظر راحت میومد ولی شب که شد  گریه ها و نخوابیدن شب اول تو بیمارستان شروع شد. دیگه اونقدر گریه کرد و گریه کرد و مهرداد هم نمی تونست ساکتش کنه و من هم هنوز بیهوشی به خوبی از سرم در نیومده بود. بالاخره ساعت 2 شب به مهرداد گفتم بخش نوزادان زنگ بزنه یه دو ساعتی بچه رو نگه دارن تا بابای جدید بتونه یه کم بخوابه.  ...
18 بهمن 1390

لحظه دیدار

هنوز گیج بیهوشی بودم هر از چند گاهی یه صدای گریه میومد. دوست داشتم زودتر ببینمش. بعد مهرداد بچه رو با تخت کوچولوش آورد و گذاشت کنار تخت من. نمی تونستم ازش چشم بردارم. خیلی توپولی و ناز بود. یه عالمه مو داشت (همه جاش) و 4 کیلو به دنیا اومده بود. تو بخش نوزادان به دختر پر مو مشهور شده بود.  یه کم که گذشت مسئول شیر دهی اومد و گفت باید به بچه شیر بدی. با کمک مادر مهرداد اولین بار به نینی شیر دادم. خیلی خیلی لحظه زیبا و فراموش نشدنی بود و بعد ها به یادش گریه می کردم.  دوباره مسئولش به ما سر زد. مادر مهرداد گفت که من هنوز شیر ندارم ولی وقتی پرستار خواست بچه رو ازم بگیره بالا آورد و یه عالمه خورده بود. پس مادرا فکر نکنن شیر ندارن...
18 بهمن 1390

زایمان و به دنیا اومدن دلنیا

از اول مرداد همه وسایل رو آماده کرده بودم. دو تا دوربین رو زده بودم  شارژ. لباش پوشک و چیزای دیگه آماده بود. ولی اصلا فکرش رو هم نمی کردم یه هو ... آخرین دوشنبه ای که پیش دکترم رفته بودم بهم گفت طبیعی نمی تونی زایمان کنی چون سر  بچه پایین نیومده. قرار شد جمعه همون هفته وقت سزارین بده.  صبح با شوهرم از خونه مامان اینا که تو کرجه اومده بودم دکتر و بعدش با مهسا خواهرزادم برگشتم. وقتی برگشتم ظهر بود. وقتی از ماشین پیاده شدم احساس کردم نمی تونم تکون بخورم. شب شد. خیلی سنگین بودم حتی پیاده روی تا سر کوچه هم نتونستم برم. اولین بار بود حس سنگینی داشتم.  سر صبح پاشدم چند لقمه نون و کره عسل خوردم حدود هشت و نیم صبح تا از خو...
17 بهمن 1390

راه حل سرگرمی برای روزهایی که خونه مامان بودم

از ماه هفت رفتن به کلاس های بارداری رو شروع کردم چون می خواستم طبیعی زایمان کنم. دکترم گفته بود تاآخرین لحظه چیزی معلوم نمی شه بنابراین اگه طبیعی می خوای باید آمادگی داشته باشی. خیلی کلاسای خوبی بود. ورزش و آموزش برای زایمان. ورزش ها رو تو خونه انجام میدادم.  عصر ها که شوهرم میومد میرفتیم پیاده روی. ولی مشکلی که داشتم این بود که از 6 ماهگی خارش شدید دست و پا گرفتم و تا آخر بارداری شدیدتر هم شد و تا زایمان با من بود. حتی گوشم هم گرفته بود که اثر حساسیت بود. دکتر گفت حساسیت به جفت هست. یک دیگه از کارایی که می کردم این بود که با دلنیا خیلی حرف می زدم و بهترین زمان این بود که تکون  هم می خورد. خیلی خوب بود. براش موسیقی میگذاشتم (کل...
17 بهمن 1390

بارداری من و اثاث کشی اونم دوبله

نمی دونم چرا هر چی مشکلاته این جور روزا باید بیاد سراغ آدم. طبق آخرین سونوگرافی که رفته بودم، دکتر گفته بود 25 تا 30 مرداد ماه زایمان می کنم. قرارداد خونمون هم 5 خرداد تموم می شد. از اردیبهشت دنبال خونه بودم. باید یه خونه دو خواب پیدا می کردم. شوهرم هم سر کار بود و خودم تنها باید این کار و انجام می دادم. هر چی گشتم دیدم با اون پول هیچی پیدا نمی کنم. با شوهرم مشورت کردیم دیدیم وام مسکن اداره رو می تونیم بگیریم و با پولایی که می تونستیم داشته باشیم و داشتیم دنبال خونه گشتیم. خدا رو شکر با اون پول نمی شد تو تهران خونه خرید. گشتیم و گشتیم دیدیم اندیشه میشه خونه خرید. اونم دوخواب. بین اون همه خونه ای که دیدیم یه خونه نظرمو جلب کرد اونم متری ی...
17 بهمن 1390

کی جنسیت نی نی رو فهمیدیم

دکتر یه سونو نوشته بود و گفته بود کجا برم. جایی که قرار بود برم خیلی دیر وقت داده بود.یه روز خیلی قشنگ تو فروردین مهرداد که خیلی دوست داشت بدونه جنسیت بچه چیه زودتر از اون موقع منو برد سونوگرافی بزرگمهر. دکتر هم تو مانیتورش همه جای نی نی رو به مهرداد نشون داد. بعد از بررسی گفت که برین لباسای صورتی بگیرین. مهرداد از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه. خلاصه به مامان باباش و مامان بابام خبر دادیم. روزی که وقت گرفته بودیم هم رفتم. سونوگرافی چهاربعدی بود. اون هم گفت که دختره. عکسشو بهم داد. از نظر من که خیلی شبیه مهرداد بود. خلاصه ما هم دختر دار شدیم.
14 تير 1390

عذر خواهی

چند وقت بود درگیر خونه دیدن و خریدن و ... بودم و ذهن و فکرم مشغول بود دستم به نوشتن نمی رفت. الان که یه کم فارغ تر شدم می تونم بنویسم. بدینوسیله از دخترم دلنیا معذرت می خوام که تو این مدت نتونستم وبلاگش رو کامل کنم.
14 تير 1390